شاید شنیدن سرگذشت پرفرازونشیب حسین عطایی سیوپنجساله که بارها زمین خورده و دوباره برخاسته است برای کسانی که با یک شکست متوقف میشوند، عبرتآموز باشد. بهویژه زمانی که بدانند این فرد، شکست را همواره تجربه طلایی زندگیاش تعبیر میکند و از آن پلی میسازد برای رسیدن به موفقیت.
قصه این صفحه، مرور خاطرات مردی است که نایبقهرمان کشور در سال۷۹ در رشته کونگفو بوده است، اما بهخاطر گردنگرفتن جرمی که آن را مرتکب نشده، مدتی را در بند میگذراند. ازآنجاکه پیشاز زندانیشدنش، خیاطی میدانسته، خیاطخانه زندان را که مدتها بدوناستفاده باقی مانده بوده، رونق میبخشد و با آموزش خیاطی به زندانیان دیگر، آنها را از افرادی منزوی و گوشهگیر به مردانی مفید و لایق تبدیل میکند که حتی دربند هم تامینکننده درآمد خانوادهشان هستند.
حسین عطایی پساز رهایی از زندان همین روال را ادامه میدهد و کارگاه خیاطیاش را در محله مهدیآباد راهاندازی میکند تا این روزها با آموزش خیاطی به جوانان محله و همچنین سرکاربردنشان، نقش یک کارآفرین موفق را ایفا کند.
همهچیز زندگیام با گفتن چند جمله تغییر کرد؛ اینکه بهجای همسر یکی از بستگانم بگویم که «مواد مخدر مال من است.» حقیقت اینکه آن روزها یکی از بستگانم در زندان بود و غیرتم اجازه نمیداد همسرش را هم به جرم حمل مواد مخدر به زندان ببرند. این شد که جرم او را به گردن گرفتم و به زندان رفتم.
برایم ۱۳ سال زندان بریدند، هفتسال بند باز (مشاوره ۱۳) بودم و باقی دوران را هم داخل. ابتدا در قوچان بودم و بعداز مدتی به مشهد منتقل شدم. روزهای ابتدایی را در زندان قوچان گذراندم، بهطورکلی گذر روزها در زندان بسیار کند است و این سختی، زمانی بیشتر میشود که در شهری غریب و بین افرادی باشی که ۹۰ درصدشان، فارسیزبان نیستند. بیشتر افرادی که آنجا بودند ترک، کُرد و ترکمن بودند و فقط چند فارسزبان وجود داشت.
زندان اثرهای تربیتی بسیاری دارد؛ آن هم برای آن دسته از افرادی که ناآگاهانه و از روی جهالت، کاری را انجام داده باشند؛ اصولا وقتی مدت حضورت در زندان از دو سال بیشتر شود، نهتنها اثر تربیتی ندارد، بلکه اثر منفی هم میگذارد.
فشارهای روانی، جو پر از خشونت، کمبود امکانات اولیه که در این مکانها وجود دارد؛ همهوهمه روی اعصاب تاثیر منفی میگذارد. حتی حالا که دوسال است بیرونم، این اثرات خود را نشان میدهد. آستانه تحملم پایین است و گاهی از دست شاگردانم عصبانی میشوم.
خاطرم هست با آنکه همه میدانستند بیگناهم، هیچکس به خاطر ایثار و فداکاریام تشکر نکرد؛ حتی کسی که جرمش را به گردن گرفته بودم گفت: «میخواستی قبول نکنی، مجبورت که نکرده بودم!»
حتی کسی که جرمش را به گردن گرفته بودم گفت: «میخواستی قبول نکنی، مجبورت که نکرده بودم!»
چه تصوری از خودتان دارید؟
در هر شرایطی که بودهام، به این فکر میکردم که میتوانم زندگیام را تغییر بدهم و خودم را به بهترین شکل ممکن اداره کنم. سرمایه و پشتوانهای ندارم؛ همیشه به خودم نهیب میزنم که «پشتوانه خودت باش که اگر از خودت بمانی، از دنیا عقب ماندهای.»
خاطرهای از دوران اوجتان دارید که همواره در ذهنتان باشد؟
یادم میآید مسابقات کشوری بود. بعداز پایان مسابقات و نایبقهرمانیام بههمراه رئیس فدراسیون، علی اسکندری و سایر اعضای تیم برای ناهار به رستورانی رفتیم. پیشخدمت سفارشها را گرفت تا به من رسید. اسکندری گفت برای عطایی دو پرس بیاورید. همه بهشوخی اعتراض کردند که چرا دو پرس؟ اسکندری گفت برای اینکه کتکخور عطایی خوب است و از حریف نمیترسد؛ یعنی باوجود اینکه کتک میخورد باز حمله میکند، اما شما تا کتک میخورید، عقب میکشید.
در همین مسابقات با حریفی از خوزستان مسابقه داشتم. ساق پاهایم آنقدر تاول زده بود که هنگام درگیری، اسکندری گفت دیگر مسابقه نده، اما ادامه دادم و نایبقهرمان کنگفو شدم.
بهترین دوستتان چه کسی است؟
بهترین دوست یا دوستانم همانهایی هستند که در دوران زندان پیدا کردم. آدمهایی صاف و صادق؛ همان چیزی را که هستند، نشان میدهند و مانند برخی افراد بیرون از زندان، ریاکار و دورو نیستند.
از مسئولان چه درخواستی دارید؟
تنها خواستهام از مسئولان، حمایت از کارآفرینان است. در حاشیه شهر، برخی افراد ایدههای خوبی برای کار دارند، اما دستشان خالی است. آنها میتوانند با کمترین امکانات، کارگاههای تولیدی خوبی راهاندازی کنند و برای چندیننفر کارآفرینی کنند.
آینده زندگی را چگونه ترسیم میکنید؟
آینده را خودمان با همت و تلاشمان میسازیم؛ پس هرچه بیشتر تلاش کنیم، روشنتر است.
گذشتهتان را مخفی میکنید؟
نکته مبهمی در گذشتهام نیست که بخواهم از آن فرار یا پنهانش کنم. پنهان نمیکنم که در گذشته زندان رفتهام و ناراحت نمیشوم که دربارهاش صحبت کنم؛ از خدا که پنهان نیست، از بنده خدا چرا پنهان باشد!
وضع کار و کسب این روزها چطور است؟
کارم این روزها زیاد است؛ آنقدر که تحویل کارهایم موکول به یک هفته تا ۱۰ روز آینده میشود.
حدود سهچهارماهی که از دربندبودنم گذشت، تازه خودم را پیدا کردم. آن دوران بود که به زندان نامه دادم و از آنها خواستم که کارگاه بدوناستفاده خیاطی زندان رابه من واگذار کنند تا دوباره آن را فعال کنم. زمان برد تا کارگاه را تحویلم دادند، اما به محض اینکه شرایط کار فراهم شد، کارم را بهاتفاق چهارپنجنفر دیگر شروع کردم.
ساعت کاری مشخصی نداشتیم، اما خودمان بعداز صبحانه به کارگاه میرفتیم تا موقع ناهار و بعد از آن تا ساعت ۸ شب کار میکردیم. آدمهای دربند با جدیت بیشتری کار میکنند؛ زیرا برخیشان درآمد خانوادهشان را تامین و از این راه امرار معاش میکنند.
در زندان، بسیاری از افراد برای یادگیری خیاطی آمدند و خیلی از این افراد کنار دستم کار کردند؛ حتی خبر دارم برخی از آنها بعداز آزادی هم این کار را ادامه دادهاند. آنهایی هم که داخل زندان هستند، پساز آزادی من دست از کار نکشیدند.
آنچه در زندان تولید میکردیم، بین زندانیان و خانوادههایشان به فروش میرسید، اما بهطور کلی بازاریاب کارهایم، خودم بودم و در زمان مرخصی بین بند برای کارهایم بازاریابی میکردم.
سطرهای بالا مروری بود بر سرگذشت کارآفرین محله ما. فردی که از فکر و ایدههایش بهره میگرفته و با کمترین سرمایه توانسته کسبوکاری راهاندازی و در این راه، شغلی هم برای دیگران دستوپا کند. او توانسته با دست خالی برای عدهای کارآفرینی کند و به قول خودش «ماهیگرفتن را یاد افراد میدهم نه ماهیخوردن را.» حسین عطایی مرور خاطراتش را با گریز به کودکیهایش ادامه میدهد.
تا دوم راهنمایی بیشتر درس نخواندم و آن را در نیمه رها کردم و بنا به شرایط خانوادهام، راهی بازار کار شدم. تمام فکرم این بود که بتوانم مستقل باشم و درآمدی کسب کنم؛ به همین دلیل دنبال کار میگشتم تا اینکه صاحب یک مغازه خیاطی گفت شاگرد لازم دارد. چهارسال برای «اوستاافضل» کار کردم؛ فوتوفن خیاطی را که یاد گرفتم، برای خودم خیاطی زدم.
هفده سالم بود که دیدم میتوانم مغازهای مستقل بزنم و بهاصطلاح نوکر و ارباب خودم باشم؛ برای همین با مادرم مشورت کردم. او هم تشویقم کرد تا بتوانم کاروکسب خودم را راه بیندازم.
اولین چرخ خیاطی و چرخ سریدوز را مادرم برایم خرید. آن موقع هر چرخ خیاطی و سریدوز بین ۱۵۰ تا ۲۰۰ هزارتومان قیمت داشت که پول کمی نبود؛ باوجوداین مادرم وسایل اولیه کار را جفتوجور کرد و مغازهای در محلهمان که آن زمان در میثم شمالی بود، اجاره کرد. پای چرخ نشستم و شروع کردم. برای خود اوستاکار ماهری شده بودم که چند نفر دیگر برایم کار میکردند؛ حتی برخی از شاگردهایم از خودم چند سال بزرگتر بودند. از کار و کسب راضی بودم، درآمد خوبی هم داشتم.
کارم را توسعه دادم. یک شخصیدوزی داشتم که دو نفر برایم کار میکردند و در کارگاه تولیدم حدود پنجنفر داخل کارگاه بودند و هشتنفر از بانوان محله را هم که آموزش داده بودم، کار را به منزل میبردند.
درکنار خیاطی و کسب درآمد ورزش هم میکردم. در محله دوران کودکیام (میثم شمالی) همه زمینههای خلاف وجود داشت؛ دعوا، مواد مخدر، دزدی و...، اما هیچوقت دلم نمیخواست راهی را که خیلی از آنها انتخاب کردهاند، بروم. برای همین افراد موفق را سرلوحه کارم قرار دادم. بهدنبال ورزش که یکی از علایقم بود، رفتم. مادرم خیلی تشویقم میکرد و خوشحال بود از اینکه در آن محیط پرخطر، راه درست را انتخاب کردهام.
به کونگفو علاقه خاصی داشتم. بعداز کارم در اوقات فراغت به باشگاه میرفتم و زیرنظر استادانم، تمرین میکردم. بدنی آماده داشتم؛ از سال۷۶ تا ۷۹ در مسابقات استانی و کشور صاحب مقام بودم. سال۷۹ در رشته کونگفو نایبقهرمان کشور شدم و همان سال به عضویت تیم ملی درآمدم. عید آن سال، اوج موفقیت کاری و ورزشیام بود؛ هرآنچه میخواستم، به دست میآوردم تا اینکه آن اتفاق تلخ رخ داد و همسر برادرم را بهخاطر حمل مواد مخدر دستگیر کردند و من جرمش را به گردن گرفتم. این مسئله باعث شد از اردوی تیم ملی جدا بمانم و نتوانم به مسابقات بعدی راه پیدا کنم.
حسین عطایی در سومین قسمت این گفتگو، حرف را به ماجرای خوش ازدواجش میکشاند؛ گویا میخواهد تلخی دربندبودن را با شیرینی این اتفاق زیبا جبران کند. میگوید: «ماجرای ازدواجم هم جالب است. همسرم خواهرزن پسر برادرم است؛ یعنی با پسر برادرم باجناق هستیم. همسرم را در رفتوآمدهای دو خانواده دیدم. به مادرم پیشنهاد دادم که برای ازدواجم اقدام کند. خانواده همسرم تصمیم را به عهده دخترشان گذاشتند؛ بهخصوص پدرزنم که به دخترش گفته بود «حرف یک عمر زندگی است؛ ببین اگر با شرایطش میتوانی زندگی کنی و دوستش داری، به او جواب بده.» در تمام مراحل خواستگاری، صادقانه با همسرم صحبت کردم که در گذشته چه اتفاقی برایم افتاده، درحال حاضر کجا هستم و در آینده چه تصمیمی برای زندگیام دارم. شکر خدا او هم مرا باور کرد و جواب مثبت داد. از سال ۹۰ تا ۹۳ نامزد بودیم و شهریور سال۹۳ زندگی مشترکمان را شروع کردیم.
یک روز قرار شد به همراه نامزدم برای بازاریابی کارهایم برویم. با اتوبوس خودمان را به پنجراه رساندیم و تمام مغازههای اطراف حرم را به اتفاق نامزدم تا شب یکییکی رفتیم. نامزدم خسته شده بود. یادم میآید به او گفتم: «این چرخ بزرگی است که باید هلش بدهیم تا راه بیفتد. وقتی هم راه بیفتد، دیگر نیازی به زحمت اضافه نیست. خودش راهش را پیدا میکند.» حالا بعداز پنجسال، چرخ راه افتاده و در همان مسیری که میخواستم حرکت میکند. خیلی خوشحالم از اینکه میبینم درکنار من، افراد دیگری هم کار و زندگیشان را از این طریق اداره میکنند.
یکی از خانمهایی که کار به منزل میبرد، همسرش اوستای بنّایی است. همانطورکه میدانید، اوضاع ساختوساز در این سالها بسیار راکد و بیرونق است. همسر این خانم، خیاطی یاد گرفته و حالا اوستاکار شده و در منزل به همراه همسرش کار و از این طریق کسب درآمد میکنند.
برای کارکردن در کارگاهم، شرایط خاصی دارم. هر کدام از جوانهایی که میآیند، ابتدا باید با والدینشان صحبت کنم. به آنها میگویم تا چهارماه حقوق نمیدهم، اما در این مدت شما را اوستاکار میکنم و بعداز آن میتوانید برای خودتان کار کنید و درآمد داشته باشید. نکته دیگری که خیلی روی آن حساس هستم، این است که داخل کارگاه، کسی سیگار نکشد یا دنبال خلاف نباشد؛ حتی به همین دلیل عذر یکی از شاگردانم را خواستم. امیدوارم دنیا هر چه قبل از ان سخت گرفت، من بعد را با من و آرزوهایم راه بیاید، زیرا برای رسیدن به خواستههایم تلاش کردم.
* این گزارش دوشنبه ۱۱ مرداد ۹۵ در شماره ۲۰۸ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.